کد مطلب:246046
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:238
راوی این ماجرا مردی از بنی حنیفه است از اهالی سجستان
او می گوید:
سال اول خلافت معتصم بود و امام ما، جواد در آن سال به حج مشرف شده بود و من نیز خدمت ایشان بودم.
روزی بر سر سفره كه با حضرتش مشغول خوردن غذا بودیم، به ایشان عرض كردم: «جانم به فدات! والی ما در سجستان مردی است كه شما اهل بیت را دوست دارد و من مالیات زیادی به او بدهكارم. اگر صلاح می دانید نامه ای به او بنویسید كه در حق من ارفاق كند.»
امام فرمودند: «من او را نمی شناسم.»
عرض كردم: «من یقین دارم كه او از دوستداران شما است و نامه شما برای من كارگشا خواهد بود.»
امام همان جا كاغذی برداشتند و نوشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم. حامل این نامه ذكر خیر مذهب تو را می كرد. از حكومتت فقط كار نیك برایت باقی می ماند. به برادرانت نیكی كن و بدان كه خداوند متعال، ذره ای به اندازه ی خردل را هم بی پاسخ نخواهد گذاشت.»
من از امام تشكر كردم و راهی دیار خودم شدم؛ اما پیش از آن كه به سجستان برسم، گویا كسی خبر نامه را به والی داده بود، چرا كه او را
[ صفحه 84]
در دو فرسخی شهر به استقبال و چشم انتظار خود یافتم. نامه را به او دادم. با احترام گرفت، بوسید و بر چشم گذاشت.
پرسید: «مشكلت چیست؟»
گفتم: «مالیات زیادی بدهكارم كه توان پرداختن آن را ندارم.»
دستور داد كه همه ی بدهكاریهای مرا از دفاتر مالیاتی حذف كنند و رخصت داد كه تا آخر عمر از پرداخت مالیات، معاف باشم.
و به همین نیز بسنده نكرد.
تا هم اكنون كه آفتاب عمرم رو به افول می رود، مدام از هدایا و بخششها و احسانهای او بهره مند بوده ام. همه از سر آن دستخط مبارك امام و عشق او به امام علیه السلام. [1] .
[ صفحه 85]
[1] كافي - جلد پنجم - صفحه ي 111.